شهادت قسمت ما می شد ای کاش
شهید حجت الله صنعتکار
اولین باری که این عکس را دیدم کلی باهاش اشک ریختم و بعد از آن هم هر بار که می بینمش با دلم بازی می کند .عکس فوق مربوط به شهید حجت الله صنعتکار ، و آن پسر بچه کوشولو که روی سنگ قبر باباش نشسته ، قاسم صنعتکار دوست و همکلاسیم در دوران دبستان و مدرسه شاهد است . با قاسم تو یک نیمکت می نشستیم هر چند که در آن کلاس همه فرزند شهید بودیم ولی من هیچ وقت نمی دانستم که بابای قاسم اینگونه به شهادت رسیده و سرش همانند اربابش حسین (ع) از تنش جدا شده است تا اینکه آنروز در موزه شهدا دیدمش و متوجه شدم، و باز هم چشم هایم بارانی شد.
همرزمان شهید صنعتکار تعریف می کنند که سه روز قبل از شهادت، حجت اله جبهه بود که به او اطلاع دادند، صاحب فرزند (همون قاسم کوچولو خودمون که تو عکس بالاست) شده ای. وقتی خبر را شنید حال دیگری داشت، عملیات هم شروع شده بود و دوست نداشت که در کنار بچه ها نباشد، اما با اسرار فرمانده اش (سردار شهید احمد اللهیاری ) ، تصمیم گرفت برود و سری به پسرش بزند. یک روزه رفت و پسرش را دیده بود و وقتی برگشت چند کیلو شیرینی خریده بود و شیرینی را بین بچه های گردان پخش کرد آماده شد تا برای پاتکی که در راه بود حرکت کند.
قبل از رفتنش می گفت: این عملیات یک چیز دیگری است و نمی شود به این راحتی ها از خیرش گذشت و انگار از همه چیز مطلع بود .
دیدم که دارد به سمت دشمن می رود و سخت با آنها درگیر است، در همین حین گلوله ی توپی از سوی دشمن شلیک شد که مستقیم به سر حجت خورد، سر حجت به هوا پرتاب شد و خون بود که از رگ های گلویش فوران می کرد و به آسمان می پاشید، پیکر بی سر حجت همینطور چند قدم جلو رفت و در مقابل چشمان بهت زده ی ما به زمین افتاد.
آری او همانند ارباب بی سرش حسین (ع) با بدنی بی سر به دیدار معشوق خویش شتافت .روحش شاد و یادش گرامی . / قاسم اللهیاری /
لیست کل یادداشت های این وبلاگ